سلام دوستان خوبید
راستش میخوام بازم از خاطرات این چند روزم بگم نه تنها برای اینکه شما بخوانید بلکه برای اینکه یک روز خودم به وبلاگم سربزنم و باعث یادآوریم بشه
خب آخرین باری که مطلب گذاشتم جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 16:15 بود. در اونجا فقط گفتم یا عشقم آشتی و کردم و...
این روزا عشقم دانشگاهش زیاد شده و تقریبا پنج روز در هفه دانشگاس
قرارشده روزایی که ساعت هفت و نیسم کلاس داره خودم بیدارش کنم و در هفته یکبار (یکشنبه ها) باهم تلفنی حرف میزنیم
قربون عشقم برم انقد پاکه که هنوز میگه باید بیشتر بهم زمان بدی و هنوز حاضر نیست باهام بیاد بیرون و میگه به زمان بشتری نیاز دارم چون تا حالا با هیچ کس بیرون نرفته...منم خودم خواهر دارم یک دختر نباید به پاکیش توهین بشه برای همین درک میکنم و به عشقم گیر نمی دهم...
وااای الان اینو دارم می نویسم خنده ام میاد...
عشقم به زور مجبورم کرد یکشنبه براش آواز بخونم منم بلد نبودم و اینکه نمیشد تو خیابان خوند یه کوه پشت شهره گفتم صب کن یکم برم بالا رسیدم یه جای خلوت برات میخونم بعد چند دقیقه بهش زنگ زدم و قرار شد آواز بخونم یکم خوندم ولی خدایش آماده نبودم کلی خندیدم و عشقم گفت صدات به درد مداحی میخوره منم گفتم دیگهچیکار کنیم هنر هامون تلف شدن هههه
اون روز گذشت
اینم بگم من برنامه درسی دارم و شبا ساعت هفت تا هشت پای درسم و ساعت نه ونیم تا ده ونیم باز درس میخونم
برای همین وقتایی که من آزادم حرف میزنیم...
شه شنبه...
قرار بود کتاب اصطلاحاتمو چاپ کنم دادم بودم به استاد برای بازنگری و اصلاح داده بودم قرار بود سه شنبه بهم تحویلش بده که گفت هنوز آماده نیست منم گفتم اشکال نداره گفت فردا ساعت چهارو نیم بیا براش گفتم چشم و ...
چهارشنبه بعد از ظهر برای گرفتن کتابم رفتم که کلی عذر خواهی کرد و گفت ه هنو آماده اش نکرده و... که کمی ناراحت شدم گفتم آقای غلامی من برای پنجشنبه چاپ خانه وقت گرفتم باید برم... گفت خو شب وقتی موسسه تعطیل شد بیا باهم بررسی ش می کنیم...
شب تا ساعت ده موسسه بودم دقیق ساعت ده و چهل وشیش دقیقه شام خوردم....
ولی باید باز هم کتابمو بررسی میکردم که غلط نمیداشت برای همین تا ساعت سه شب بیدار بودم کتابم تموم نشد ولی خواب داشت دیوونم میکرد رفتم خوابیدم...یکم به عشقم پیام دادم و خوابیدم البته عشقم خواب بده بود...صب دوباره شیش برای بلند کردن عشقم بیدار شدم هرچی زنگ زدم برنمیداشت بگه بدارم (آخرش فهمیدم خواب مونده بود) بعدش نشستم بقیه کتابمو نگاه کردم....
ساعت هفت و نیم صبحانه خوردم تا هشت یه دوش گرفنم رفتم آرایشگاه موی سرمو مرتب کردم وراهی کرمانشاه شدم ساعت یازده به کرمانشاه رسیدم عشقم چند بار پیام داد نرسید هرموقع رسیدی خبرم کن...
تا ساعت سه بعد ازظهر چاپخانه بودم بعدش رفتم خونه فامیلمون شب اونجا بودم جمعه برگشتم....
الان که شنبه هست صبح رفتم کتاب هامو برای فروش به موسسه دادم که امیدوارم بتونم موفق بشم و ازش استقبال خوبی بشه...
الان هم پای سیستم هستم اتفاقات این چند روز رو مینویسم... :)
امیوارم همیشه موفق و سربلند باشید
(عشق ینی عشقتو از محبت سیر کنی که به محبت دیگری احتیاج نداشته باشه)
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات قبل از دیدن ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0